آنقدر شکسته ام که شکسـتنت به خیالم
نیست
کامی ندیده ام ، نه... عاشـقی به کامـم
نیست
خرده مگـیر که شاعر و عشـق هر دو یکیست
شعر نگفته ای شعر که خوانده ای جز کلام
چیزی نیست
مرا به قالب شاعر و چهار چوب شعر
نسپارید
مرا هیچ سـنخیتی به شـعر و شاعر نیست
توان به جان ندارم وگرنه داد میزدم
خدایا بگیر زندگیم که دیگر برای شکست
نایی نیست
حال ِ مرا می بینید و خنده رقصان به
روی لبم
به جان نداشته ام قسم که خـنده زقلبی
نیست
مرا باور کـنید که دیوانه وار بی رحمم
خدای نکرده نمانید کنارم که کشتنت کاری
نیست